خون میچکد به دوشم از چشمهای نیزه
من هم عزا گرفتم باهای های نیزه
یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسمای روشنای نیزه
با خارها دویدم با تازیانه رفتم
آخر به تو رسیدم از ردِ پای نیزه
دیدی مرا گرفتند آخر زِ دامنِ تو
من هم عزا گرفتم باهای های نیزه
یا شهر تیره گشته یا تار گشته چشمم
تنها تو را شناسمای روشنای نیزه
با خارها دویدم با تازیانه رفتم
آخر به تو رسیدم از ردِ پای نیزه
دیدی مرا گرفتند آخر زِ دامنِ تو
ای وای وای دشمنای وای وای نیزه
دشمن زِ هر دو سو بست زنجیرِ گردنم را
یکسو به دستِ زینب یکسو به پایِ نیزه
هم پاره پاره معجر هم رشته رشته گیسو
از بس که سنگ خوردم از لابلایِ نیزه
دیگر خبر ندارم از گریههای اصغر
گویا که رفته در خواب با لای لایِ نیزه
حسن لطفی»
وای ,پاره ,گشته ,زِ ,هم ,رشته ,وای وای ,نیزههم پاره ,پایِ نیزههم ,به پایِ ,یکسو به
دشمن زِ هر دو سو بست زنجیرِ گردنم را
یکسو به دستِ زینب یکسو به پایِ نیزه
هم پاره پاره معجر هم رشته رشته گیسو
از بس که سنگ خوردم از لابلایِ نیزه
دیگر خبر ندارم از گریههای اصغر
گویا که رفته در خواب با لای لایِ نیزه
حسن لطفی»
درباره این سایت