پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات
دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات
جانی بده دوباره… به من نه به دخترت
تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات
ترسانده است فاطمه کوچک تو را
خون های جاری از قد و بالای نیزه ات
یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک
باقیش گشته قسمت لبهای نیزه ات
بادست خط نیزه و خون گلوی تو
افتاده است هرقدم امضای نیزه ات
لج کرده است تیزی سرنیزه با سرت
چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات
چرخیده است دیده ناپاکشان به ما
این قوم پست بعد تماشای نیزه ات
محمد بیابانی
نیزه ,تو ,های ,گلوی ,نمانده ,سرتچیزی ,است تیزی ,تیزی سرنیزه ,کرده است ,اتلج کرده ,نیزه اتلج
درباره این سایت