محل تبلیغات شما
اگرچه لحظه لحظه روضه هایش میکشد ما را
هنوز آهش تماشایش صدایش میکشد ما را

 

میان شعله ها بود و پر پروانه آتش بود

در آتش، هیزم آتش، چادر آتش، خانه آتش بود

 

فقط نه چادر خاکی کمی از معجرش هم سوخت

رسیدم پشت در دیدم نه مادر دخترش هم سوخت

 

گره زد چادرش را بر کمر افتاده راه افتاد

زنی مجروح رفت اما به دست یک سپاه افتاد

 

میان جمع نامحرم غریبی بی پناه افتاد

و رد سرخ خونی هم به دنبالش به راه افتاد

 

به قنفذ یا مغیره نا نجیبی گفت: بیکاری!

زنی برد آبروی ما علی را برد نگذاری

 

غلاف تیغ پیدا شد سر شلاق بالا رفت

میان کوچه در خونابه مادر ماند و بابا رفت

 

گلی از ساقه اش تا شد میان خار و خس افتاد

مغیره از نفس افتاد قنفذ از نفس افتاد

 

دویدم سمت مادر تازیانه خورد بر دوشم

صدای استخوان بازویش پیچید در گوشم


اشعارمصیبت جانسوزاربعین

ره واکنید قافله سالار میرسد

اشعارروضوه حضرت زینب. س.درروزاربعین

آتش، ,هم ,مادر ,چادر ,راه ,برد ,میکشد ما ,از نفس ,سر شلاق ,شد سر ,پیدا شد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

( تخته چند لایی وسه لایی ایرانی ) صنایع چوبی آلپ creatatderte Lynn's page monnewingpec breezniboore insacarca شاید فردا... rorzopana siletwieva وبلاگ همسفر الهام